رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

اولین شعرهای مهد کودکی

نمی دونم چرا برام از مهد کودک تعریف نمی کنی زیاد... من اگه از خانم مربی ات نپرسم از جانب تو متوجه نمیشم روزت تو مهد چه جوری گذشت... چی کارا کردی... چی یاد گرفتی... خلاصه ناهار هم کی هر وقت ازت می پرسیدم چی خوردی می گفتی فنجون یعنی فسنجون حالا نه فسنجون دوست داری نه اصلا تو برنامه غذایی مهد فسنجون هست... کلا سر به سر من می ذاشتی... اما حالاااا یه کم تو بازی هات دقیق شدم دیدم تازگیا ورزش می کنی و می گی حالا همه دستا بالا... پایین... بپریم... فهمیدم تو مهد ورزش می کنین...بعد دیدم تازگیا چند تا شعر خوشگل رو دقیقا تو زمانی که فکر می کنی هیچ کس حواسش بهت نیست می خونی... و من یواشکی گوش می دادم و عش می کردم بالاخره دیروز راضی شدی برای شع...
30 مهر 1393

قاصمک...

از قدیما می گفتن اگه در گوش قاصدک آرزوتو بگی و فوتش کنی سمت آسمون می ره و آرزوتو برآورده می کنه نمی دونم راسته یا دروغ اما من این کار رو خیلی دوست دارم عاشق دویدن دنبال قاصدکم ... تازه همیشه باد هم میاد و تند تر می ره قاصدکه... اون روز یکی دیدم با هم بودیم گفتم بدو قاصدک رو بگیریم... دویدیم و گرفتیمش ... آرزو کردیم و فوتش کردیم ...  ررررفتتتت تا برامون خبرای خوب بیاره... راستی می دونی آرزوی تو چی بود: گفتی دو برگ برچسب می خوام قاصدکم فوری برات آرزوتو برآورده کرد... دو برگ برچسب برجسته از هونا که می خواستی... حالا دیروز دیدم داد می زنی مامان قاصمک قاصمک... نفهمیدم اولش فکر کردم می گی واسه من واسه من گفتم چی واسه تو؟!...
20 مهر 1393

جون شیرینم روزت مبارک

خدا رو شکر که تو هستی و بابت بودنت امروز برای من معنا گرفته؛ روز جهانی کودک؛ روزی برای همه فرشته های نازنینی که خدای مهربون تو دامن ما گذاشته؛ امیدوارم مسئولیت پذیریمون خوب باشه... از اول صبح دارم فکر می کنم چه کار ویژه ای برات انجام بدم که دیدم نزدیکوم یه نمایشگاه توپ مخصوص روز کودک برای شما فسقلیا زده، روشم نوشته بچه ها بیاین اینجا خوش بگذرونین...  منم امروز وقتی اومدم دنبالت میبرمت اونجا تا با هم خوش بگذرونیم... تو کلا اینجور فضاها رو دوست داری، نمایشگاه، تاتر، سینما... بهت خوش می گذره...  رادمهر همه اینها بهانه بود که نوشتم فقط می خواستم بگم ممنون که به زندگی ما اومدی ممنون که هستی ممنون که با اومدنت خ...
16 مهر 1393

صف کن...

یعنی دلم می خواد تمام کارای دنیا رو بذارم رو دور تند که تو هی بگی صف کن... ما دلمون غنج می ره بابت این صف کن گفتن تو... لطفا حالا حالاها یاد نگیر که بگی صبر کن، من دلم می خواد تو همون بگی صف کن   قورغابه که می گی ما شیطنتمون گل می کنه هی می گیم چی حواسم نبود چی گفتی ... خب خودتو بذار جای ما نمی دونی چقدر شنیدنیه...   تو خیابون داشتیم می اومدیم بوی نون تازه اومد، گفتی مامان چه بوییه... گفتم آره پسرم بوی خوش نونه... شروع کردی به نق زدن و گفتی : خوش نون می خوام...خوش نون می خوام   دو تا ورق برچسب کودکانه داری یکی اش ماشینه یکی اش هم جک و جونور...یعنی عشقته ها... بابا حالش خوش نبود بردی برچسب رو ...
7 مهر 1393

مدرسه موش ها

خب ما هم مثل همه نی نی دار ها و اونایی که کودک درونشون هنوز فعاله رفتیم شهر موش های دو. دو بهانه داشتیم اول تو دوم کودک دورن خودمون... مثل همه کارهای خانم برومند این یکی هم قشنگ و شاد بود...  تو خیلی دوست داشتی با این که ظهرش نخوابیدی و به شدت خوابت می اومد تا ثانیه آخرش رو دیدی از کورول موش اولش ترسیدی... به پیشی ها می گفتی آقا غوله از بس پیشی دوست داری تو کتت نمی رفت اونا پیشی باشن چون منفی بودن هنوز درست و حسابی از سینما نیومده بودیم بیرون می گفتی بازم بریم شهر موشا.... دم خانم برومند گرم مدتهاااا بود فیلم کودک قشنگ اکران نشده بود...  ما که حسابی لذت بردیم اینم دومین سینمای پسرکم... عاشقت...
5 مهر 1393

اول مهر پسرکم

جون شیرینم امروز اول مهر برای شما مهد کودکی ها هم روز مهمی بود...مثلا یه کلاس رفتین بالاتر ( ای جونممممممممممممممم که رفتی یه کلاس بالاتر عزیزترینم)  کلاس قبلیت برات پر از خاطره های هیجان انگیز بود؛ هم قشنگ هم آموزنده .... اسم اولین مربیت خانم قوامی بود که امروز باهاش خداحافظی کردی و رفتی یه کلاس دیگه؛ اینا رو مخصوصا برات می نویسم که وقتی بزرگ شدی یادت بمونه که اولین کسی که قشنگ بهت یاد داد چه جوری خمیر بازی کنی یا قیچی رو درست دستت بگیری خانم قوامی بود و دستیارشون خانم عسگری. اول که رفته بودی یه کارایی رو خوب بلد نبودی اما الان خدا رو شکر یاد گرفتی حالا ماست رو می ریزی رو پلوت و می گی خانم قوامی گفته ماست رو بریزین...
1 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد